ابر بهاری
دستانت
ابر بهاریند
اگر نباشند
جهان از تشنگی خواهد مُرد...
نزار قبانی
دستانت
ابر بهاریند
اگر نباشند
جهان از تشنگی خواهد مُرد...
نزار قبانی
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
فاضل نظری
در زمستان گرمم از گرمای تو
در بهاران شادم از آوای تو
فصل گرما ،گرمیش از قلب من
در خزان برگم و می میرم به پیش پای تو
کاش فصل پنجمی در راه بود
کاش نامش فصل وصل ماه بود
کاش برگ برگ درختان خزان
برگ ریزان زرد و سرخ و نغمه خوان
می سرودند این نوا با بخت تو....
ناشناس
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
من کیستم از خویش به تنگ آمده ای
دیوانه با خرد به جنگ آمده ای
دوشینه به کوی یار از رشکم کشت
نالیدن پای دل به سنگ آمده ای
شکیبی اصفهانی
برای تو، برای چشمهایت
برای من، برای دردهایم
برای ما
برای این همه تنهایی..
ای کاش خدا کاری کند...
من هیچ وقت دل به نبود نمی بندم.
درد هم اگر بماند، می ترکاند...
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند.
روز و شب است،
روشنی دارد،
تاریکی دارد.
پایین دارد ...بالا دارد،
کم دارد،
بیش دارد.
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام میشود
بهار می آید...
جای خالی سلوچ
محمود دولت آبادی