آه! ای پیک دل انگیز بهار...
آه! ای پیک دل انگیز بهار
که صفا همره خود می آری
با توأم! با تو که در دامن خود
سبزه و سنبل و سوسن داری
آمدی باز و سپاس است مرا.-
دوش تا صبح در آن باغ بزرگ
همه دانند که مهمان بودی،
گاه، سرمست و صراحی در دست
پای کوبان و غزلخوان بودی،
گاه افتاده در آغوش نسیم
شرم ناکرده وعریان بودی.
غنچه ها وقت سحر بشکفتند:
باغ را خرم و زیبا کردی.
هر چه کردی همه زیبایی بود.-
لیک، از خانه همسایه چرا
گوشت آوای تمنا نشنید؟-
از چه پای تو بدانجا نرسید؟
آه از آن کوزه که با شوق و امید
دستی اندود بر او تخم ِگیاه؛
رفت و آورد سپس کهنه سرخ
تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!
کودکان در بر او حلقه زدند
خیره، بر کوزه فکندند نگاه!
-آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟
دانم ای پیک! در آن خانه تنگ
جز غم و رنج دل آزار نبود،
این چنین خانه اندوه فزای
در خور آن گل بی خار نبود!
لیک با این همه، این دل شکنی
به خدا از تو سزاوار نبود،
کودکان دیده به راهت دارند...
سیمین بهبهانی